خدایا کفر نمی گویم
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته،تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟
خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان می شوی از این خلقت،از این بودن،از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است واز احساس سرشار است
دکتر شریعتی
جمعه 11 آذر 1390 - 12:30:51 AM